ایکاش مرغ دریایی بودم! آن وقت بدون اینکه بدانم بال نداشتن چه حسرتی دارد، سوار بر آسمان نیلگون دریا رها میشدم و خودم را به دست باد میسپردم که هر کجا خواست مرا ببرد.
حرفهایی که خورده شدند.موقع مطالعه باید خیلی حواستو جمع کنی، چون از فصل دوم به بعد، درست وقتیکه فصل اول رو با موفقیت پشت سر گذاشتی و تازه افتادی روی دُور یادگرفتن و لذت بردن، یک صدای درونی شبیه این: "خب دیگه عزیزم! حالا یکم بلند شو استراحت کن!" غیرمستقیم ازت میخواد کتابو ببندی و بری! و این رفتن همان و برنگشتن نیز همان! لطفا گول این صدا رو نخورید و همونطور مصمم برای فصول بعدی کتاب برنامه ریزی کنید.
خلاء قصه ی زنده در رسانه های جهان″چیزی که همهٔ ما قبل از خواب بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داریم، یه قلب تپندهٔ آرومه″! ساعت یکه و تقریبن همه خوابیدن! لامپ اتاقو خاموش میکنم، کورمال خودمو میرسونم به صندلی، میشینم پشت میز! بزرگ نیست اما کار راه بیاندازه و البته بیشتر میز کاره، ولی برای مطالعه هم ازش استفاده میکنم! بهرحال داشتنش خوشحالم میکنه! تووی اون تاریکی برای چندَهمین بار یادم میوفته چراغ مطالعمو دادم دختر همسایه، و باز برای چندَهمین بار نور گوشیو روشن میکنم و میذارمش بالای کتابای دیگه! کتابی که میخونم رو دوست دارم چون بهم اُمید میده و مثل کلیدیه برای خلاص شدن از این روزا! مدادو از لای صفحهای که آخرین بار میخوندم برداشتم، بیهوا یاد پیامک دوستم افتادم، برام نوشته بود ۱۰ بچه یتیم بهزیستی هستن که شرایطشون خوب نیست و نیاز به سرپرست دارند! هآه_ شبها بهترین وقت برای شکستن بغضه! انگار دوباره هوایی شدم، دلم میخواد مثل خدا باشم، ببخشم، وقف کنم، مثل خیلیها! این دنیا جز خسته کردن و نارو زدن کار دیگهای بلد نیست. نمیدونم چرا اینها رو نوشتم، کمیاحتیاج داشتم حرف بزنم، مطمئنم بالاخره یک روز میاد که همه تووش خوشحال باشن.
خلاء قصه ی زنده در رسانه های جهاندستامو پائین گرفتم، وایسادم روو ترازو یخورده صبر کردم تا اعداد دیجیتالی ثابت شدن، بهشون زل زدم، انگار میگفتن: دخترک بیچاره! ولی بهشون توجه نکردم! چند سالی هست که صرفن خوردن رو برای نمردن اجابت میکنم!! انگار بدنم منتظر یک معجزه از طرف منه و من هم لاقید ازین موضوع! امشب حالم خوش نبود، البته خیلی وقته خوش نیستم! از وقتیکه مغزم محاسبه گر شده و فهمیده دنیا خیمه شب بازیای بیش نیست! و کودکانه جست زدن ازین بند به اون بند اونطورها هم که نشون میده هیچ لذتی نداره!
ای جی تی ( کابینت )بالای تپهٔ سبزی نشسته بودم و پائین دست را که پر بود از کاجهای بلند تماشا میکردم، حالوهوای عجیبی داشتم، شبیه فیلمهایی که در شمال میگیرند، نشسته در غباری مه آلود! حال و هوایی که تا اینوقت، تجربه اش نکرده بودم!! آن وسطها، بین مه و شرجی، رؤیا و خوشی، انگار دستی از غیب آمد و بسرعت مرا کشید بیرون! صدای مداوم گوشی لجم را در آورد، پلکهام هنوز نمیخواستند از هم جدا شوند، بازم ناشناس، اینبار شکارش کردم و جواب دادم، صدام به زور از حلقم خارج میشد! چند سرفه ریز کردم و گفتم: بله!!! پستچی بود، نه هیچکس دیگری! او بود که منو از بالای تپههای آزاد کشوند به محبسِ اتاق!
ای جی تی ( کابینت )نتیجه اخلاقی از نظریهٔ بازگشت:
از کاه، کوه (۲)از ۱ فروردین تصمیم گرفتم بغیر از خوندن رمان گاهی فیلم خوب هم ببینم! با سریال خفنِ بریکینگ بد شروع کردم، بعد زنان کوچک و بعد بوی خوش زن و بعد ... ویولنیستِ شیطان و امشب هم دوباره کنترل به دست دو سینمایی هندی و در پایان وومَن اَت وآرو دیدم! هووووه هووووه، مرسی مرسی شما هم خدا قوت! الان ۳۸ روز از این تصمیمم میگذره و حدودن شاید بیشتر از بیست فیلم سینمایی و سه سریالِ چند فصلی رو تماشا کردم! توو همین اثنای فیلمخوری، هوای دانشگاه برم داشته و میخوام یه شغل بیرون از خونه پیدا کنم، خرواری جزوه و کتاب نصفه نیمه روی میز چیدم و نمیدونم با اعتیادم به فیلم دیدن چه کنم! تا قبل ازین ۳۸ روز همه چی اوکی بود، و از تلوزیون فقط صداشو میشنیدم! ولی حالا بهش اعتیاد دارم، البته دیگه نمیخوام فیلم ببینم اگه شیطون گولم نزنه، وسوسم نکنه!! خلاصه اومدم بگم که نمیشه هم کتاب خوند و هم فیلم دید! فقط یک کدومشو میشه بلقوه بصورت بلفعل درآورد؛ هرکی بگه میشه لابد نابغهای چیزیه! منکه اعتراف میکنم هرچند شدنی باشه ولی کار سختیه! هووووووه :)) زندگی همین کلنجارهاست دیگه!
The greatest love/ 2011الان آرشیو واتساپمو نگاه میکردم، لابلای چتهای قدیمی، دوستم این آهنگو برام فرستاده و زیرش نوشته: باورت نمیشه هماااا! هرجایی اینو میشنوم یاد تو میوفتم!
The greatest love/ 2011تعداد صفحات : 3