امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغهها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمیایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به هجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!
#سیاهنمایی/27 توجیه دزدی و اختلاس!مثلِ حیاط خلوتِ تنگ و باریکی که تووی باغچه کوچیکش پیچکِ وحشی پر از گلای صورتی کبود سبز شده باشه، دقیقن پشت یه خونه ویلایی بزرگ و مجلل! که هیچکی حال و حوصله سر زدن بهش رو نداره!
You've seen it all before, And you've knocked on all the doors, But tomorrow is a funny looking oneبازم دچارِ حملهٔ کلمات شدم و شروع کردم به پرحرفی! ازونجایی که داشتنِ دفتر خاطرات دِمُده نشده، احتمالن ده سال بعد وقتی نزدیک چهل سالگی بودم، یادم بیاد یزمانی وبلاگنویسی میکردم و دوستانی نامرئی داشتم که با حضورشون احساس خوب پیدا میکردم و خوشحال بودم، و ریزریز به نوشتهها و افکارِ کوچولو و ساده م بخندم!
You've seen it all before, And you've knocked on all the doors, But tomorrow is a funny looking oneاز خیلی وقته وسطای دلم یچیز قلمبه گیر کرده، یچیزی توو مایههای درددل کردن، نه خاله زنکبازی! مثل یه بغضِ لعنتیِ بزرگ و دردناک، که نه میشه قورتش داد و نه میشههایهای زدِش زیرِ زار زار!
You've seen it all before, And you've knocked on all the doors, But tomorrow is a funny looking oneساعت هشت و نیم شب موقع برگشت از جایی با رفیق جون قدم میزدیم، دیدیم کنار یکی از پیاده روها یه پسر کوچولویی خودشو لای پاره پیچیده و تکیه زده به دیوار، ترازوشم جلوش گذاشته ولی خوابه که خوابه! خیلی ناراحت شدیم توو اون هوای گردوخاکی و سرد، نه ماسک نه دستکش گرم، جز اون پارچه هیچی نداشت! (البته ما هم ماسک و دستکش نداشتیما)، یه آقایی هم خم شده بود طرفش و هزار تومنی بهش میداد، ولی طفلی خواب بود نمیشنید! ما داشتیم رد میشدیم که رفیق وایساد و به اون آقا گفت: پولو بذار توو جیبش خب، بیدارش نکن!
نحوه پیشنهاد ازدواج به دختربا اینکه اوضاع من البته بغیر از حالِ کسب و کارم، نسبت به قبل از قرنطینه تغییر نکرده و همان دخترِ ساکن در خانه ماندهٔ پر از خیال و رؤیا هستم که بوودم، ولی نمیدونم چرا شبا خوابم نمیبره ازونطرف هم صبح زود بلند میشم! اوووه شِت! روزای نزدیکِ سی سالگیم چقد تلخ میگذرن با اخبارِ غم انگیزِ بیماری و عواقبِ تلختر بعدش!
چون فرشته رود، دیو درآید_میخواستم از مرد بنویسم، از این جنسِ مخالف و زیرک! ولی از بهار نوشتم، از زیباییای غیرقابل وصفش، که در خیالاتم میرقصن و قلم از توصیفشان عاجز مونده؛ شاید بین این دو برایم رابطهای وجود داشته باشه، بین مرد و بهار!
اخبار آمادگی ۵۰ شرکت سوئیسی برای بازرگانی با ایراندلم میخواهد مثل بهار باشم! حریری پر از شکوفههای گیلاس بپوشم و به کوچه باغهای خشکیده روح ببخشم، یا با پیراهنی سبز پر از لالههای سرخ آتشی دشت را به رقص وادارم! بهار بودن حالِ عجیبی دارد، میتوانی دامنت را لبریز از زرد و سبز مزرعه آفتابگردانها کنی! که پشت هر چین آن ماجرای عشقبازی پرندهای در جریان است؛ دلم میخواهد مثل بهار باشم! شبیه شبهایش، با نفسی آرام تنِ پر نور و برهنهٔ شب را نوازش کنم و کائنات را با خودم هم یقین سازم که جز عشق چاره ای نیست و هر راهگذری را ازین عطر تند و وحشیِ دست نخورده مست و مدهوش سازم! خوشبحالِ بهار! دل سِتان وُ پر ماجراست!
اخبار آمادگی ۵۰ شرکت سوئیسی برای بازرگانی با ایرانتعداد صفحات : 3