بالای تپهٔ سبزی نشسته بودم و پائین دست را که پر بود از کاجهای بلند تماشا میکردم، حالوهوای عجیبی داشتم، شبیه فیلمهایی که در شمال میگیرند، نشسته در غباری مه آلود! حال و هوایی که تا اینوقت، تجربه اش نکرده بودم!! آن وسطها، بین مه و شرجی، رؤیا و خوشی، انگار دستی از غیب آمد و بسرعت مرا کشید بیرون! صدای مداوم گوشی لجم را در آورد، پلکهام هنوز نمیخواستند از هم جدا شوند، بازم ناشناس، اینبار شکارش کردم و جواب دادم، صدام به زور از حلقم خارج میشد! چند سرفه ریز کردم و گفتم: بله!!! پستچی بود، نه هیچکس دیگری! او بود که منو از بالای تپههای آزاد کشوند به محبسِ اتاق!
ای جی تی ( کابینت ) بازدید : 670
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 22:26