بازم دچارِ حملهٔ کلمات شدم و شروع کردم به پرحرفی! ازونجایی که داشتنِ دفتر خاطرات دِمُده نشده، احتمالن ده سال بعد وقتی نزدیک چهل سالگی بودم، یادم بیاد یزمانی وبلاگنویسی میکردم و دوستانی نامرئی داشتم که با حضورشون احساس خوب پیدا میکردم و خوشحال بودم، و ریزریز به نوشتهها و افکارِ کوچولو و ساده م بخندم!